کد مطلب:313698 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:179

ای ابوالفضل مسلمان ها، به فریادم برس
جناب آقای حاج جواد افشار، كارمند بیمارستان آیةالله العظمی گلپایگانی «قدس سره»، طی یادداشتی برای مؤلف این كتاب چنین نوشته اند:

12. در سال 1356، كه مردم مغازه ها را می بستند و علیه شاه تظاهرات می كردند، یك روز مردی ارمنی به سن 32 سال را، از طرف بیت آیةالله العظمی گلپایگانی «ره» به بیمارستان نكویی آوردند و گفتند كه ایشان به دین مبین اسلام تشرف پیدا كرده و اكنون وی را برای سنت به اینجا آورده ایم كه ختنه شود. او را بستری و ختنه كردند. من از او پرسیدم چه چیزی باعث شد كه شما مسلمان شدی؟ گفت: من شاگرد ماشین های تریلی 18 چرخ بودم. راننده هم چون من ارمنی بود. از خرم آباد به طرف تهران حركت كردیم. به گردنه ی رازان كه رسیدیم، یك وقت راننده به من گفت: فلانی، ترمز بریده است، چه بكنم؟ ماشین را به كوه بزنم یا به دره بیاندازم؟ در آن موقع به یادم آمد كه مسلمان ها، در مواقع سخت، متوسل به ابوالفضل علیه السلام می شوند. لذا من نیز یك مرتبه گفتم: یا ابوالفضل مسلمان ها به فریادم برس! و دیگر نفهمیدم.

موقعی كه چشم باز كردم، دیدم راننده ته دره سقوط كرده و یك طرف ماشین، چند تكه شده است. به خودم گفتم: من هم باید دست و پایم قطع شده باشد. دستم را حركت دادم، دیدم سالم است! پاهایم را تكان دادم، دیدم سالم است!حركت كردم؛ دیدم من روی یك تخته سنگ بوده و فقط انگشت كوچك دست راستم خراشی برداشته است. دستش را كه اثر خراش در آن باقی بود به من نشان داد و گفت: از دره بالا آمده، سوار ماشین و به تهران آمدم و به خانه رفتم. در یك اطاق نشستم و فكر كردم این ابوالفضل كیست كه مرا نجات داد، والا من هم مثل راننده بایستی چند تكه شده باشم؟! مدت چند روز غذا درست نمی خوردم و فقط در این فكر بودم كه من بایستی به دین این ابوالفضل علیه السلام درآیم. پدر و مادر و زنم می آمدند و به من می گفتند: برخیز برو سر كار، زن و فرزند تو نان می خواهند، چرا خودت را مثل دیوانه ها در اطاق حبس كرده ای؟! به آنها گفتم: تا من این ابوالفضل علیه السلام را نشناسم و به دین او درنیایم، سر كار نمی روم!

از خانه بیرون آمدم. به درب یك یك مساجد می رفتم و با پیشنماز آن صحبت



[ صفحه 542]



می كردم و شرح حالم را می گفتم، مرا حواله به مسجد و پیشنماز دیگری می داد. هر جا رفتم كسی حرفم را نپذیرفت. تا آنكه روزی مثل دیوانه ها در خیابان سپه قدم می زدم، نزدیكی های توپخانه به فردی معمم برخوردم كه عمامه ای مشكی داشت. جلوی او را گرفتم و شرح حالم را برای او گفتم و افزودم: پیش هر پیشنمازی رفتم مرا به دیگری حواله داده و جواب مثبتی به من نداد، نمی دانم چه كنم؟ آن آقا گفت: بیا با هم به قم برویم. رفتیم ناصرخسرو، سوار اتوبوس شدیم و به قم آمدیم. مرا به درب مدرسه ی فیضیه آورده و گفت: اینجا بمان. اولین طلبه ای كه بیرون آمد جلوی او را بگیر و شرح حالت را به او بگو. او تو را می برد. من می روم عمه ام را زیارت كنم، برمی گردم، اگر كسی تو را نبرده بود خودم تو را می برم. ایستادم تا طلبه ای جوان بیرون آمد. ماجرا را برای او شرح دادم. او مرا به منزل مرجع مسلمین برد و به دست آیت الله العظمی گلپایگانی به دین اسلام مشرف شدم و اكنون نیز ایشان را به اینجا فرستاده است تا ختنه بشوم و از اینجا كه مرخص شدم مجددا به خدمتشان برسم.